باسمهتعالی
روایتهایی از زندگی و مجاهدتهای
استاد حاج سیدمحمد حسینینسب
پدرش سیداحمد سیدحاجی، ذاکر امام حسین Jبود و برای گذران زندگی، خریدوفروش میکرد و کشاورزی مختصری هم داشت. مادرش زنی متدینه و خانهدار بود. در خیرآباد زندگی میکردند و از سادات حسینینسب بودند. سیدمحمد در آبان 1333 در این خانواده متولد شد.
***
حاج سیداحمد دست پسرش را گرفت و پیش آیتالله صدوقی: برد. سال 1347 بود. آن زمان سیدمحمد شش سال دبستانش را تمام کرده و قرآن را هم پیش از آن در مکتب یاد گرفته بود. آیتالله صدوقی: او را در مدرسه عبدالرحیمخان دید و پذیرفت. حاج شیخ محمدعلی رحیمی حاجسیداحمد را برد به کتابفروشی گلبهار و یک جلد کتاب نصاب الصبیان به یک تومان خرید. رحیمی به دستور آیتالله صدوقی: درس دادن به سیدمحمد را همان روز شروع کرد.
***
پنج سال و نیم فرصت خوبی بود که سیدمحمد در مدرسه خان زندگی کند. فرصت خوبی که پای درس حاج شیخ احمد علومی:، سیدمحمدعلی علاقهبند:، سیدجواد مدرسی:، سیدمحمدعلی مدرسی لبخندقی و حاج شیخ جلال آیتاللهی: و آیتالله صدوقی: بنشیند و با آنان همنفس بشود و علم بیاموزد. همه طلاب آن زمان، ادبیات عرب یعنی صرف و نحو و معانی و بیان و بدیع و همچنین تجوید و لغت را که یاد میگرفتند منطق و هیئت و علم و اصول و فقه و تفسیر را هم یاد میآموختند. سیدمحمد هم مثل بقیه طلبهها دروس بالا را آموخت و شخصیت طلبگیاش نزد حاج شیخ احمد علومی: شکل گرفت.
***
«آسیدمحمد! اگر از نظر درسی و تحصیل در یزد تأمین نمیشوی، راهی قم شو!»
معلوم بود آیتالله صدوقی: طی ماهها درس دادن حواسش به هوش و استعداد تحصیلی سیدمحمد بوده. آیتالله صدوقی «کتاب الحدود» شرح لمعه را در خانۀ خودش به جمعی درس میداد که سیدمحمد جزئی از آنها بود. استخارهاش که خوب آمد، در سال 1352 شمسی راهی قم شد.
***
علمایی همچون حضرات آیات: قافی، ستوده، اعتمادی، سلطانی و … بودند که سیدمحمد را پای درس خودشان دیدهاند. وقتی فلسفه و شرح منظومه سبزواری را پیش استاد محمدی گیلانی بخوانی، اسفار را نزد آیتالله جوادی آملی و سیدرضا صدر بگذرانی و شفا را هم علامه حسنزاده آملی بهت درس بدهد، میشوی مجمع الجواهر.
سیدمحمد برای درس خارج آمادهشده بود و درس خارج فقه را از علمایی همچون حضرات آیات: فاضل لنکرانی، حاج شیخ کاظم تبریزی و خارج اصول را نزد حاج شیخ مرتضی حائری گذراند و سپس به مدت 16 سال درس خارجِ اصول و فقه را در محضر حاج آیتاللهالعظمی حاج شیخ جواد تبریزی ادامه داد. رفتن پای درس این اساتید و بیستوپنج سال طلبگی در قم از سیدمحمد یک استاد بارز ساخت. سیدمحمد حسینینسب استادی شده که از 55 سالی که از شروع طلبگیاش گذشته، 45 سال تدریس میکرده. حوزههای قم و یزد و کراچی پاکستان تدریس او را دیدهاند.
***
جنگ که آغاز شد، دیگر دروس عادی برایش موضوعیتی نداشت. اگر درسِ خارجِ جهاد نگفته بود، حالا داخلِ میدانِ جهاد داشت درس میگفت. رفت جبهه تا برای رزمندگان اخلاق و معارف بگوید، اعتقادات و مسائل فکریشان را درست کند. اسمش را گذاشته بودند واحد عقیدتی-سیاسی.
***
«تاکنون در همان حال و هوای دوران دانشآموزی بودیم، حالا تازه داریم طلبه میشویم و مزهاش را میچشیم!» این را بارها استاد از شاگردانش شنیده بود. استاد زیست طلبگی را یاد میداد و درس گفتنهایش شاگردان را طلبه میکرد. بعد از سالها درس و بحث دیده بود شاگردانش از اساتید مشهور حوزههای علمیه شدند و درس خارج فقه و اصول تدریس میکنند.
***
خانوادهشان را با خودشان برده بودند. قرار بود چند سال در کراچی زندگی کنند. خانوادهشان هفت نفره بود. یکی از نزدیکان با ترکیب شوخی و جدی گفته بود: «ما تا دو سه نفر شهید را میتوانیم تشییع کنیم ولی هفت نفر را یکباره تشییع کردن خیلی سخت است و نمیتوانیم؛ حواستان باشد!». اینطوری داشتند فضای ناامن آن موقع را برای ایشان تشریح میکردند. همان روزها محمود صارمی خبرنگار ایرانی و عدهای دیپلمات در افغانستان به شهادت رسیده بودند.
***
مدام او یا خانوادهاش به خاطر وضعیت بهداشت کراچی مریض میشدند. از شدت بیماری یکبار با خانواده همگی باهم به ایران و به یزد برمیگردند و همسرش در بیمارستان بستری میشود. یک سال بعدازاین، بیماری دوباره عود میکند و بیمارستان شهید بهشتی قم میشود میزبانش. شفایش را از امام رضا علیهالسلام میگیرد و برمیگردد کراچی.
***
سال 1376 از طرف دفتر مقام معظم رهبری مدظلهالعالی در پاکستان دعوت شد تا در حوزه امام خمینی: پاکستان تدریس کند. مدت زیادی نگذشته بود که مدیریت آن حوزه به او سپرده شد. آن مرکز متحول میشود. ارتقا پیدا میکند و فقط سطوح عالی در آن تدریس میشود. بنیه علمی و نظام آموزشیاش بالا میآید. از طرفی تعداد طلاب این حوزه دو برابر میشود. طلبهها همه امیدوارتر شده و به تربیت شیعی جامعه مصمم. برخی از این طلاب برای تکمیل درس به قم یا نجف مهاجرت میکنند. برخی طلبهها هم در این سالها شهید، زخمی یا تهدید میشوند.
***
تدریس و مدیریت حوزه علمیه امام خمینی: کراچی را بر عهده داشت. در آن زمان کراچی بدترین شرایط ناامنی را طی میکرد. در زمان مأموریتش سیزده نفر از ایرانیها در آن زمان ترور شدند. بعضی از این افراد یزدیهای مقیم کراچی بودند یا کسانی که بین ایران و پاکستان در رفتوآمد بودند. مسئولین توصیه میکردند در مجلس ترحیم افرادی که ترور شدهاند هم شرکت نکند اما او تا آنجا که امکانش بود جهت احترام به شهید و تکریم مقام شهادت در مجالس شرکت میکرد. دو نفر از این سیزده نفر، از شرکتی بودند که آمده بودند پلی فلزی در آنجا احداث کنند و در اواسط کار احداث پل نزدیک محل زندگی او شهید شدند. پنج نفر هم از خلبانانی بودند که برای آموزش خلبانی به پاکستان رفته بودند و در پایان مأموریت شهید شدند. این حادثه برای همه بهویژه شیعیان پاکستان و سرتاسر جهان دردناک بود.
***
نماز جماعت ظهر را در سرکنسولگری ایران در کراچی میخواند. پیغامی از طرف یکی از مسئولین آنجا رسید که شما دیگر برای نماز جماعت نیایید. ایشان که پرسیده بود چرا؟ گفتند اطلاعات پاکستان اعلام کرده این آقایی که زمان مشخص و در مکان مشخص همیشه رفتوآمد میکند، بهراحتی هدف ترور قرار میگیرد و ایشان نباید اینطوری رفتوآمد داشته باشد. اینجا بود که مجبور شد مدتی برای نماز جماعت نرود. در همان زمان بود که چند نفر از روحانیون پاکستانی که با ایشان ارتباطات و جلساتی داشتند و در رفتوآمد بودند ترور شدند.
***
طالبان در افغانستان قدرت گرفته بود. با یکفاصله از خانهشان، خانهای را گرفته بودند و شده بود سرکنسولگری طالبان. افراد زیادی مسلحانه و شبانهروزی رفتوآمد میکردند. طالبان امروز آنچنانکه ادعا میکنند با طالبانِ بیست سال پیش خیلی فرق کرده. آن موقع ضد ایرانی و ضد شیعی بودند. خیلی از ایرانیها و آشنایانی که به کراچی میآمدند دیگر به خانۀ استاد سر نمیزدند. ولی او تا آخر مدت مأموریتش بدون اینکه ترس به دل راه بدهد، در کراچی در همان محل ماند وزندگی کرد. بعد از چند سال طالبان از قدرت کنار رفت و سرکنسولگریشان هم تعطیل شد.
***
«سید رفتی ولی قسر دررفتی». در مراسم تودیع، نفر دوم سرکنسولگری این را به سید گفته بود. پرسید: «چطور؟» گفت «ما خبر داشتیم و میدانستیم که خطر دور سر تو در حال چرخیدن است. ولی این فقط خواست خدا بود که زنده به ایران برگردی».
***
شد مدیر مدرسه خان یزد، جایی که روزی در آن طلبۀ نوجوانی بود. حالا در آن مدرسه استاد سطوح عالی شده و درس خارج میدهد. یازده سال علاوه بر تدریس مدیریت مدرسه را هم بر عهده داشت. در این سالها عضو شورای مشورتی و پشتیبانی حوزه علمیه استان یزد هم شد.
***
نشسته بود در صحن مدرسه فیضیه قم. منتظر نماز جماعت بود. روحانی جاافتادهای آمد و نشست کنار ایشان به احوالپرسی.
-
استاد! من شاگرد شما هستم.
-
بله! تا حدودی یادم میآید.
-
خوشحال شدم دیدمتان.
-
کجا مشغولید و چه میکنید؟
داشت به استادش شرححال میگفت که قاضی است. یک قاضی درجهیک. «بیش از بیست سال است که قضاوت میکنم و در این کار خبره شدم. علاوه بر این روحانی حج هم هستم و تاکنون بالای بیست بار به حج یا عمره مشرف شدم. هر بار بدون استثنا کنار کعبه و در کنار درب خانۀ خدا، برای شما و در حق شما دعا کردم».
-
چرا و به چه مناسبت؟
بیستوپنج یا سی سال قبل کتاب حج و کتاب قضا را نزد استاد گذرانده بود و همۀ این سالها برایش دعا کرده بود. همۀ توفیقاتش در قضاوت را مدیون درس قضای او میدانست و توفیق حج رفتنهایش را مدیون درس کتاب حج میدید. میگفت عمق درس و شیوۀ تدریس استاد بود که او را به اینجا رسانده. حالا نشسته بود کنار استادش منتظر نماز جماعت بود.
***
مثل خیلی از روحانیون دیگر نماز جماعت مسجدی را بر عهده گرفت؛ مسجد کلاه دوز خیرآباد. در فعالیتهای مختلف فرهنگی، تبلیغی، اجتماعی و دینی شرکت میکند؛ و چهل سال است که هرسال محرم و صفر و ماه مبارک رمضان منبر میرود و باهمت و برنامهریزی او حسینیۀ بزرگ خیرآباد احداث گردیده است. حال شده نامزد ششمین دوره مجلس خبرگان رهبری.